ش | ی | د | س | چ | پ | ج |
1 | ||||||
2 | 3 | 4 | 5 | 6 | 7 | 8 |
9 | 10 | 11 | 12 | 13 | 14 | 15 |
16 | 17 | 18 | 19 | 20 | 21 | 22 |
23 | 24 | 25 | 26 | 27 | 28 | 29 |
30 |
یه پسر و دختر کوچولو داشتن با هم بازی میکردن. پسر کوچولو یه سری تیله داشت و دختر کوچولو چندتایی شیرینی با خودش داشت. دختر کوچولو به پسر کوچولو گفت من همه شیرینی هامو بهت میدم؛
تو همه تیله هاتو به من بده. پسر کوچولو قبول کرد.
دختر کوچولو بزرگترین و خوشمزه ترین شیرینی رو یواشکی واسه خودش گذاشت کنار و ..
بقیه رو به پسر کوچولو داد. اما پسر کوچولو همون جوری که قول داده بود تمام تیله هاشو به دخترک داد.
همون
شب پسر کوچولو با ارامش تمام خوابید و خوابش برد. ولی دختر کوچولو نمی
تونست بخوابه چون به این فکر می کرد که همونطوری خودش بهترین شیرینیشو
یواشکی پنهان کرده شاید پسرکوچولو هم مثل اون یه خورده از تیله هاشو
قایم کرده و همه تیله ها رو بهش نداده