به احساس خوبی که بر جا می نهند……
و به دردی که از یکدیگر می کاهند ….
می ارزند………
حالا…..
چقدر می ارزید…………
نجار پیری خود را برای بازنشسته شدن آماده میکرد. یک روز او با صاحب کار
خود موضوع را درمیان گذاشت. پس از روزهای طولانی و کار کردن و زحمت کشیدن،
حالا او به استراحت نیاز داشت و برای پیدا کردن زمان این استراحت میخواست
تا او را از کار بازنشسته کنند .
صاحب کار او بسیار ناراحت شد و سعی کرد او را منصرف کند، اما نجار بر حرفش و تصمیمی که گرفته بود پافشاری کرد .
سرانجام
صاحب کار درحالی که با تأسف با این درخواست موافقت میکرد ، از او خواست تا
به عنوان آخرین کار ، ساخت خانه ای را به عهده بگیرد
نجار در حالت
رودربایستی ، پذیرفت درحالیکه دلش چندان به این کار راضی نبود . پذیرفتن
ساخت این خانه برخلاف میل باطنی او صورت گرفته بود . برای همین به سرعت
مواد اولیه نامرغوبی تهیه کرد و به سرعت و بی دقتی ، به ساختن خانه مشغول
شد و به زودی و به خاطر رسیدن به استراحت ، کار را تمام کرد .
او صاحب کار را از اتمام کار باخبر کرد . صاحب کار برای دریافت کلید این آخرین کار به آنجا آمد .
زمان
تحویل کلید ، صاحب کار آن را به نجار بازگرداند و گفت: این خانه هدیه ایست
از طرف من به تو به خاطر سالهای همکاری! نجار ، یکه خورد و بسیار شرمنده
شد .
در واقع اگر او میدانست که خودش قرار است در این خانه ساکن شود ،
لوازم و مصالح بهتری برای ساخت آن بکار می برد و تمام مهارتی که در کار
داشت برای ساخت آن بکار می برد . یعنی کار را به صورت دیگری پیش میبرد .
این
داستان ماست. ما زندگیمان را میسازیم. هر روز میگذرد. گاهی ما کمترین
توجهی به آنچه که میسازیم نداریم، پس در اثر یک شوک و اتفاق غیرمترقبه
میفهمیم که مجبوریم در همین ساخته ها زندگی کنیم. اگر چنین تصوری داشته
باشیم، تمام سعی خود را برای ایمن کردن شرایط زندگی خود میکنیم.
فرصت ها از دست می روند و گاهی بازسازی آنچه ساخته ایم ، ممکن نیست .
شما
نجار زندگی خود هستید و روزها ، چکشی هستند که بر یک میخ از زندگی شما
کوبیده میشود. یک تخته در آن جای میگیرد و یک دیوار برپا میشود. مراقب
سلامتی خانه ای که برای زندگی خود میسازید باشید.
تو را از نوشته هایت ” می بینند “…
درست دیده ای ،
فقط “خوانده ” میشوی بی آنکه بشناسند تو را …
قوانین مربوط به جسم وضع می شوند،
اجرا می شوند،
پایان می پذیرند،
اما فکر ما مرز نمی شناسد. …
او دو کیسه بزرگ همراه خود دارد.
مامور مرزی میپرسد : « در کیسه ها چه داری؟». او میگوید «شن»
مامور او را از دوچرخه پیاده میکند و چون به او مشکوک بود ، یک شبانه روز
او را بازداشت میکند ، ولی پس از بازرسی فراوان ، واقعاً جز شن چیز دیگری
نمییابد.
بنابراین به او اجازه عبور میدهد.
هفته بعد دوباره سر و کله همان شخص پیدا میشود و مشکوک بودن و بقیه ماجرا…
این موضوع به مدت سه سال هر هفته یک بار تکرار میشود و پس از آن مرد دیگر در مرز دیده نمیشود.
یک
روز آن مامور در شهر او را میبیند و پس از سلام و احوال پرسی ، به او
میگوید : من هنوز هم به تو مشکوکم و میدانم که در کار قاچاق بودی ، راستش
را بگو چه چیزی را از مرز رد میکردی؟
قاچاقچی میگوید : دوچرخه!
بعضی وقت ها موضوعات فرعی ما را به کلی از موضوعات اصلی غافل میکند.
می گفت
:چند دقیقه ای با خودم کلنجار رفتم که بیست سنت اضافه را برگردانم یا نه؟
آخر سر بر خودم پیروز شدم و بیست سنت را پس دادم و گفتم آقا این را زیاد
دادی …
گذشت و به مقصد رسیدیم . موقع پیاده شدن راننده سرش را بیرون
آورد و گفت آقا از شما ممنونم . پرسیدم بابت چی ؟ گفت می خواستم فردا بیایم
مرکز شما مسلمانان و مسلمان شوم اما هنوز کمی مردد بودم. وقتی دیدم سوار
ماشینم شدید خواستم شما را امتحان کنم . با خودم شرط کردم اگر بیست سنت را
پس دادید بیایم . فردا خدمت می رسیم!
تعریف می کرد : تمام وجودم دگرگون
شد حالی شبیه غش به من دست داد . من مشغول خودم بودم در حالی که داشتم تمام
اسلام را به بیست سنت می فروختم!!
اگه با دلت چیزی یا کسی رو دوست داری ،
زیاد جدی نگیرش !
چون ارزشی نداره ….
چون کار دل دوست داشتنه ….
مثل کار چشم که دیدنه !
اما اگه یه روز با عقلت کسی رو دوست داشتی ؛
اگه عقلت عاشق شد ،
بدون که داری چیزی رو تجربه می کنی !
که اسمش عشق واقعیه … !!!
ﺷﻮﺩ؟
ﺍﺳﺘﺎﺩ ﮔﻔﺖ : ﺑﻠﻪ ﻣﯽ ﺗﻮﺍﻧﺪ.
ﭘﺮﺳﯿﺪﻧﺪ :ﺁﯾﺎ ﺷﻤﺎ ﺗﺎﮐﻨﻮﻥ ﺍﺯ ﻟﯿﻮﺍﻥ ﺷﮑﺴﺘﻪ ﺁﺏ ﺧﻮﺭﺩﻩ ﺍﯾﺪ؟ ..
ﺍﺳﺘﺎﺩ ﭘﺎﺳﺦ ﺩﺍﺩ :ﺁﯾﺎ ﺷﻤﺎ ﺑﺨﺎﻃﺮ ﻟﯿﻮﺍﻥ ﺷﮑﺴﺘﻪ ﺍﺯ ﺁﺏ ﺧﻮﺭﺩﻥ
ﺩﺳﺖ ﮐﺸﯿﺪﻩ ﺍﯾﺪ؟؟؟؟؟؟
آنها اول شما را تا سطح خودشان پایین می کشند،
بعد با تجربه ی یک عمر زندگی در آن سطح، شما را شکست می دهند!
مارک تواین
برای اینکه از هیچ کس برای چیزی انتظار ندارم،
انتظارات همیشه صدمه زننده هستند
زندگی کوتاه است
خوشحال باش و لبخند بزن
فقط برای خودت زندگی کن و:
قبل از اینکه صحبت کنی…. گوش کن
قبل از اینکه بنویسی…. فکر کن
قبل از اینکه خرج کنی…. درآمد داشته باش
قبل از اینکه دعا کنی…. ببخش
قبل از اینکه صدمه بزنی…. احساس کن
قبل از تنفر…. عشق بورز
زندگی این است
احساسش کن، زندگی کن و لذت ببر
(شکسپیر)
دستت را باز نکن
حسم را تباه مکن
بگذار فقط تصور کنم
که در دستت برای من کمی عشق پنهان است
دستت را باز نکن
شور شعرم را بر باد مده
مگذار تصویرت در ذهنم هزار تکه شود
باز هم …برای من ماه بمان
تا زیر مهتاب پایکوبی کنم
حرف بزن .. باز هم دروغ بگو …
خشن تر , عصبی تر , کلافه تر و تلخ تر …!!
و جالب تر اینکه ….
با اطراف هم کاری نداری …
همه اش را نگه میداری
و دقیقا سر همان کسی خالی میکنی که دلتنگش هستی !
اسم هرزگی هایش را بگذارد
“آزادی”
اسم نگرانی هایت را بگذارد
“گیر دادن”
و برای بی تفاوتی هایش
“اعتماد داشتن به تو” را بهانه کند …
وقتی فراموش میکنیم آسمان کجاست
می رود به حساب جواب نداشتنت
عمرا اگر بفهمند داری جان میکنی
تا احترامشان را نگه داری …..!
گفت:عادت دارم.
شاه گفت:میگویم برایت لباس گرم بیاورند….
شاه فراموش کرد و صبح جنازه نگهبان را یافتند که روی دیوار قصر نوشته بود:
.
.
.
من به سرما عادت داشتم وعده لباس گرمت مرا از پای در آورد…!
آجرها کم نیست
من خود ، دیوار ها را کوتاه چیدم
کوتاه چیدم تا سدی نسازم
کوتاه چیدم ؛ که خانه بزرگتری برای قلبم بسازم
خانه ای بزرگ با دیوار های کوتاه
پس تو ای غریبه ، ای دوست ، ای آشنا
اگر دیوار من کوتاه است
اگر دلم را بزرگ کردم که نرنجانم و نرنجم
رحم کن ، سنگ در این خانه نینداز
تا خانه ام ، سنگفرش این سنگ ها و تیشه ها شود
بگذار در خانه ی دلم ، جایی برای خود نیز داشته باشم……
محفل ساکت غم خوردن نیست
حاصلش تن به قضا دادن و افسردن نیست
اضطراب وهوس دیدن و نادیدن نیست
زندگی خوردن و خوابیدن نیست
زندگی جنبش جاری شدن است
زندگی کوشش و راهی شدن است
از تماشاگه آغازحیات تا به جایی که خدا می داند.
زندگی چون گل سرخی است پر از خار و پر از برگ و پر از عطر لطیف …
Machines never come with any extra parts, you know
They always come with the extra amount they need
So I figured if the entire world was one big machine
I couldn’t be an extra part
I had to be here for some reason
And that means you have to be here for some reason, too.”
“تصور میکردم که کل دنیا یه ماشین بزرگه
میدونی، ماشین ها هیچ وقت قطعه اضافی ندارن
اون ها همیشه دقیقا شامل قطعاتی میشن که لازمش دارن
پس فکر کردم اگه همه ی دنیا یه ماشین بزرگ ب…اشه
من نمیتونم یه بخش اضافی باشم
من به دلیلی باید اینجا باشم
و این یعنی تو هم به دلیلی اینجا هستی”