می گفت
:چند دقیقه ای با خودم کلنجار رفتم که بیست سنت اضافه را برگردانم یا نه؟
آخر سر بر خودم پیروز شدم و بیست سنت را پس دادم و گفتم آقا این را زیاد
دادی …
گذشت و به مقصد رسیدیم . موقع پیاده شدن راننده سرش را بیرون
آورد و گفت آقا از شما ممنونم . پرسیدم بابت چی ؟ گفت می خواستم فردا بیایم
مرکز شما مسلمانان و مسلمان شوم اما هنوز کمی مردد بودم. وقتی دیدم سوار
ماشینم شدید خواستم شما را امتحان کنم . با خودم شرط کردم اگر بیست سنت را
پس دادید بیایم . فردا خدمت می رسیم!
تعریف می کرد : تمام وجودم دگرگون
شد حالی شبیه غش به من دست داد . من مشغول خودم بودم در حالی که داشتم تمام
اسلام را به بیست سنت می فروختم!!
اگه با دلت چیزی یا کسی رو دوست داری ،
زیاد جدی نگیرش !
چون ارزشی نداره ….
چون کار دل دوست داشتنه ….
مثل کار چشم که دیدنه !
اما اگه یه روز با عقلت کسی رو دوست داشتی ؛
اگه عقلت عاشق شد ،
بدون که داری چیزی رو تجربه می کنی !
که اسمش عشق واقعیه … !!!
ﺷﻮﺩ؟
ﺍﺳﺘﺎﺩ ﮔﻔﺖ : ﺑﻠﻪ ﻣﯽ ﺗﻮﺍﻧﺪ.
ﭘﺮﺳﯿﺪﻧﺪ :ﺁﯾﺎ ﺷﻤﺎ ﺗﺎﮐﻨﻮﻥ ﺍﺯ ﻟﯿﻮﺍﻥ ﺷﮑﺴﺘﻪ ﺁﺏ ﺧﻮﺭﺩﻩ ﺍﯾﺪ؟ ..
ﺍﺳﺘﺎﺩ ﭘﺎﺳﺦ ﺩﺍﺩ :ﺁﯾﺎ ﺷﻤﺎ ﺑﺨﺎﻃﺮ ﻟﯿﻮﺍﻥ ﺷﮑﺴﺘﻪ ﺍﺯ ﺁﺏ ﺧﻮﺭﺩﻥ
ﺩﺳﺖ ﮐﺸﯿﺪﻩ ﺍﯾﺪ؟؟؟؟؟؟
آنها اول شما را تا سطح خودشان پایین می کشند،
بعد با تجربه ی یک عمر زندگی در آن سطح، شما را شکست می دهند!
مارک تواین
برای اینکه از هیچ کس برای چیزی انتظار ندارم،
انتظارات همیشه صدمه زننده هستند
زندگی کوتاه است
خوشحال باش و لبخند بزن
فقط برای خودت زندگی کن و:
قبل از اینکه صحبت کنی…. گوش کن
قبل از اینکه بنویسی…. فکر کن
قبل از اینکه خرج کنی…. درآمد داشته باش
قبل از اینکه دعا کنی…. ببخش
قبل از اینکه صدمه بزنی…. احساس کن
قبل از تنفر…. عشق بورز
زندگی این است
احساسش کن، زندگی کن و لذت ببر
(شکسپیر)
دستت را باز نکن
حسم را تباه مکن
بگذار فقط تصور کنم
که در دستت برای من کمی عشق پنهان است
دستت را باز نکن
شور شعرم را بر باد مده
مگذار تصویرت در ذهنم هزار تکه شود
باز هم …برای من ماه بمان
تا زیر مهتاب پایکوبی کنم
حرف بزن .. باز هم دروغ بگو …
خشن تر , عصبی تر , کلافه تر و تلخ تر …!!
و جالب تر اینکه ….
با اطراف هم کاری نداری …
همه اش را نگه میداری
و دقیقا سر همان کسی خالی میکنی که دلتنگش هستی !
اسم هرزگی هایش را بگذارد
“آزادی”
اسم نگرانی هایت را بگذارد
“گیر دادن”
و برای بی تفاوتی هایش
“اعتماد داشتن به تو” را بهانه کند …
وقتی فراموش میکنیم آسمان کجاست
می رود به حساب جواب نداشتنت
عمرا اگر بفهمند داری جان میکنی
تا احترامشان را نگه داری …..!
گفت:عادت دارم.
شاه گفت:میگویم برایت لباس گرم بیاورند….
شاه فراموش کرد و صبح جنازه نگهبان را یافتند که روی دیوار قصر نوشته بود:
.
.
.
من به سرما عادت داشتم وعده لباس گرمت مرا از پای در آورد…!
آجرها کم نیست
من خود ، دیوار ها را کوتاه چیدم
کوتاه چیدم تا سدی نسازم
کوتاه چیدم ؛ که خانه بزرگتری برای قلبم بسازم
خانه ای بزرگ با دیوار های کوتاه
پس تو ای غریبه ، ای دوست ، ای آشنا
اگر دیوار من کوتاه است
اگر دلم را بزرگ کردم که نرنجانم و نرنجم
رحم کن ، سنگ در این خانه نینداز
تا خانه ام ، سنگفرش این سنگ ها و تیشه ها شود
بگذار در خانه ی دلم ، جایی برای خود نیز داشته باشم……
محفل ساکت غم خوردن نیست
حاصلش تن به قضا دادن و افسردن نیست
اضطراب وهوس دیدن و نادیدن نیست
زندگی خوردن و خوابیدن نیست
زندگی جنبش جاری شدن است
زندگی کوشش و راهی شدن است
از تماشاگه آغازحیات تا به جایی که خدا می داند.
زندگی چون گل سرخی است پر از خار و پر از برگ و پر از عطر لطیف …
که هیچ کسی حتی نمی پرسد:
” خوبی ؟ ”
برای چنین روزهای بدی
نیاز به یگانه مهربانِ دلسوزی داری
به شرطی که در روزهای خوب فراموشش نکرده باشی
و نامش چه زیباست …
خدا …
هروقت دلتنگ شدی ؛
به آســـــمان نگاه کنی …
کسی هست که عاشقانه تو را دوست دارد و منتظر توست ،
اشک های تو را پاک می کند !
ودست هایت را صمیمانه می فشارد ….
تو را دوست دارد فقط به خاطر خودت … !!!
گاهی با یک کلام قلبی آسوده و آرام می گردد….
گاهی با یک کلمه یک انسان نابود میشود…..
گاهی با یک بی مهری دلی… میشکند….
و گاهی…..
مراقب بعضی یک ها باشیم…
که در عین نا چیزی …..همه چیزند…!
دروغ های تو قابل تحمل ترند….
به خاطر کودکی بود و شیطنت…
به خاطر این بود که دنیای آدمها را تجربه نکرده بودی،
که ببینی یک دروغ چه ها میکند….
اینجا آدمها دروغشان به بهای یک زندگی تمام میشود
به بهای یک دل شکستن…
اینجا دروغ ها باعث مرگ عشق و اعتماد میشود…
اینجا ادمها دروغ های شاخ دار میگویند
بعد دماغ دراز خود را جراحی پلاستیک میکنند…
زمزمه ی تنهایی ات را با دلت بگو
به اشک راه سفر بیاموز و به درد بگو راهی نیست
صــبـــر باید کرد ، صـــبـــر . . . .
شہـر قـصـہ هـای مـادربـزرگ نـیـسـت
ڪـہ زیـبـا و آرام بـاشـد (!)
آسـمـانـش را
هـرگـز آبـی نـدیـده ام
مـטּ از ایـنـجـا خـواهـم رفـت
و فـرقـی هـم نـمـی کـنـد
ڪـہ فـانـوسـی داشـتـہ بـاشـم یـا نـہ . . .
ڪـسـی ڪـہ مـی گـریـزد
از گـــُم شـدטּ نـمـی تـرسـد
باور کن
باور کن
معجزه پرواز را
حکمت سقوط را
سجده کن خدای ابر را
ببوس خار را
یادت باشد از خار گلایه نکنی
رنج خار بودن او را بس است
بتوان و باور کن
عطر زندگی را
و به گوش باش ترانه شمعدانیها را
او دو کیسه بزرگ همراه خود دارد.
مامور مرزی میپرسد : « در کیسه ها چه داری؟». او میگوید «شن»
مامور او را از دوچرخه پیاده میکند و چون به او مشکوک بود ، یک شبانه روز او را بازداشت میکند ، ولی پس از بازرسی فراوان ، واقعاً جز شن چیز دیگری نمییابد.
بنابراین به او اجازه عبور میدهد.
هفته بعد دوباره سر و کله همان شخص پیدا میشود و مشکوک بودن و بقیه ماجرا…
این موضوع به مدت سه سال هر هفته یک بار تکرار میشود و پس از آن مرد دیگر در مرز دیده نمیشود.
یک روز آن مامور در شهر او را میبیند و پس از سلام و احوال پرسی ، به او میگوید : من هنوز هم به تو مشکوکم و میدانم که در کار قاچاق بودی ، راستش را بگو چه چیزی را از مرز رد میکردی؟
قاچاقچی میگوید : دوچرخه!
بعضی وقت ها موضوعات فرعی ما را به کلی از موضوعات اصلی غافل میکند.