یک وقت هایی باید
روی یک تکه کاغذ بنویسی
تـعطیــل است
و بچسبانی پشت شیشه ی افـکارت
باید به خودت استراحت بدهی
دراز بکشی
دست هایت را زیر سرت بگذاری
به آسمان خیره شوی
و بی خیال ســوت بزنی
در دلـت بخنــدی به تمام افـکاری که
پشت شیشه ی ذهنت صف کشیده اند
آن وقت با خودت بگویـی
بگذار منتـظـر بمانند ….
زن را به وفایش نه به جمالش
دوست را به محبتش نه به کلامش
عاشق را به صبرش نه به ادعایش
مال را به برکتش نه به مقدارش
خانه را به آرامشش نه به اندازه اش
اتومبیل را به کاراییش نه به مدلش
غذا را به کیفیتش نه به کمیتش
درس را به استادش نه به سختیش
دانشمند را به علمش نه به مدرکش
مدیر را به عمل کردنش نه به جایگاهش
نویسنده را به باورهایش نه به تعداد کتابهایش
شخص را به انسانیتش نه به ظاهرش
دل را به پاکیش نه به صاحبش
جسم را به سلامتش نه به لاغریش
سخنان را به عمق معنایش نه به گوینده اش
که می گیرند در شاخ (( تلاجن )) سایه ها رنگ سیاهی
وزان دلخستگانت راست اندوهی فراهم
ترا من چشم در راهم .
شباهنگام ، در آندم که بر جا دره ها چون مرده ماران خفتگانند
در آن نوبت که بندد دست نیلوفر به پای سر و کوهی دام
گرم یاد آوری یا نه ، من از یادت نمی کاهم ،
ترا من چشم در راهم .
قصه یک دل است و یک نردبان !
قصه بالا رفتن
قصه هزار راه و یک نشانی
قصه پله پله تا خدا
قصه جستجو … قصه هر کجا تا او
قصه انسان ، قصه پیله است و پروانه !
قصه تنیدن و شکافتن …
من اما
هنوز اول قصه ام
ایستاده روی اولین پله
نشانی گم کرده ام
با دو بال ناتمام و یک آسمان
خدایــــــــــــــــــــــــــــــا دست دلم را میگیری ؟
حال هـمـه ما خـوب اسـت
ملالی نیـسـت جــز گـم شدنِ گاه به گاهِ خیــالی دور،
که مــردم به آن شادمانیِ بی سبـب میـگویـند
با این همه عمری اگر بـاقی بود
طوری از کنارِ زندگی میگذرم
که نه زانویِ آهویِ بیجفت بلرزد و
نه این دلِ ناماندگارِ بیدرمان!
…
راستــی خبــرت بـدهم
خواب دیــدهام خانـه ای خـریـدهام
بـیپـرده، بـیپـنجره، بـیدر، بـیدیـوار … هی بخنـــد!
…
نامــهام بایـد کوتــاه باشد
ساده باشد
بـی حـرفـی از ابـهام و آینه،
از نو برایت مینویسم
حال همهی ما خوب است
اما تو بــاور نــکــن!
" ایــن زنـــــدگــــی ِ مـن اســت ! " صادق هدایت
برخی آدمها
[ تنها ] به یک دلیل از مسیر زندگی ما می گذرند [ تا ] به ما درسهایی بیاموزند ؛
که اگر می ماندند هرگز [ آن درسها را ] یاد نمی گرفتیم …
زنده یاد خسرو شکیبایی
بعضی وقتا سکوت میکنی چون واقعآ حرفی واسه گفتن نداری …
گاه سکوت یه اعتراضه…
گاهی هم انتظار …
اما بیشتر وقتا سکوت …
واسه اینه که هیچ کلمه ای نمی تونه غمی رو که توو وجودت داری ، توصیف کنه …!
از هیچی دیگه نمیترسی ..
حتی از اینکه کسی ترکت کنه …
واسه خودت زندگی میکنی و به حرف دیگران هم کاری نداری …
یادت میوفته خدایی هم داری و میتونی باهاش درد و دل کنی …
*** ﺑﺪﺍﻧﯽ *ﮐﻪ ﻣﯽ ﺩﺍﻧﺪ ﯾﻌﻨﯽ ﭼﻪ ! . . .
ﻫﻤﯿﺸﻪ ﺑﺎﯾﺪ ﮐﺴﯽ ﺑﺎﺷﺪ ! ﺗﺎ ﺑﻐﺾ ﻫﺎﯾﺖ ﺭﺍ ﻗﺒﻞ ﺍﺯ ﻟﺮﺯﯾﺪﻥ ﭼﺎﻧﻪ ﺍﺕ ﺑﻔﻬﻤﺪ !
ﺑﺎﯾﺪ ﮐﺴﯽ ﺑﺎﺷﺪ ﮐﻪ ﻭﻗﺘﯽ ﺻﺪﺍﯾﺖ ﻟﺮﺯﯾﺪ ! ﺑﻔﻬﻤﺪ !
ﮐﻪ ﺍﮔﺮ ﺳﮑﻮﺕ ﮐﺮﺩﯼ ﺑﻔﻬﻤﺪ ! ﺑﺎﯾﺪ ﮐﺴﯽ ﺑﺎﺷﺪ !
ﮐﻪ ﺍﮔﺮ ﺑﻬﺎﻧﻪ ﮔﯿﺮ ﺷﺪﯼ ! ﺑﻔﻬﻤﺪ !
ﺑﺎﯾﺪ ﮐﺴﯽ ﺑﺎﺷﺪ ﮐﻪ ﺍﮔﺮ ﺳﺮﺩﺭﺩ ﺭﺍ ﺑﻬﺎﻧﻪ ﺁﻭﺭﺩﯼ ﺑﺮﺍﯼ ﺭﻓﺘﻦ ! ﻧﺒﻮﺩﻥ ! ﺑﻔﻬﻤﺪ !
ﺑﺎﯾﺪ ﮐﺴﯽ ﺑﺎﺷﺪ ﮐﻪ ﺍﮔﺮ ﺣﺮﻑ ﻫﺎﯼ ﺑﯽ ﻣﻌﻨﯽ ﺯﺩﯼ ﺑﻔﻬﻤﺪ !
ﺑﺎﯾﺪ ﮐﺴﯽ ﺑﺎﺷﺪ ﺑﻔﻬﻤﺪ ﮐﻪ ﺩﺭﺩ ﺩﺍﺭﯼ ! ﮐﻪ ﺯﻧﺪﮔﯽ ﺩﺭﺩ ﺩﺍﺭﺩ ! ﺑﻔﻬﻤﺪ ﮐﻪ ﺩﻟﮕﯿﺮﯼ ! ﺑﻔﻬﻤﺪ ﮐﻪ ﺩﻟﺖ ﺑﺮﺍﯼ ﭼﯿﺰﻫﺎﯼ
ﮐﻮﭼﮏ ﺗﻨﮓ ﺷﺪﻩ !!!
ﻫﻤﯿﺸﻪ ﺑﺎﯾﺪ ﮐﺴﯽ ﺑﺎﺷﻪ ﮐﻪ ﻭﻗﺘﯽ ﺩﻟﺖ ﮔﺮﻓﺖ ﺳﺮﺗﻮ ﺑﺰﺍﺭﯼ ﺭﻭ ﺷﻮﻧﺶ ﺗﺎ ﻣﯿﺘﻮﻧﯽ ﺑﺒﺎﺭﯼ
ﻭﻟﯽ ﻧﯿﺴﺖ . . . .
*
عــ ـدالت بود یا خیــ ـانت
وقــ ـتی
نوشــ ـت دوســ ـتت دارم
وبــرای چند نــفر فرســ ـتاد
آن ها قادرند ناگهانی٬
.
.
دیگر گریه نکنند؛
دوست نداشته باشند؛
و قید همه چیز را بزنند٬
.
.
حتی زندگی…!
سُڪ سُڪ...
پیבایت ڪَردم...
آنج ا ٬٬٬
בر آغوش او...
و بر سر میخی که روی سنگ بود کوبیدم
اکنون میفهمم
که هم چکش خودم بودم و هم میخ و هم سنگ...
"فرانتس کافکا"
بیچاره مترسک
سرتاسر سال از مزرعه مواظبت کرد…..
در آغاز فصل سرد تنش هیزم آتش کشاورز شد
پاداش وفاداری جز این نیست …!
آری”خودم”
همان موجود لطیفی که در انزوای باید و نبایدهای بیهوده اسیرش کرده ام!
همان که گاه گاهی همراه من نیست
نه اینکه نخواهد با من باشد
نه،من پنهانش می کنم …
هراس داوریهای این همه ناداور مرا به پنهان کردنش وامیدارد؟!
اما بی او،خلا عمیق وگسترده ی وجودم هرگز پرنمی شود …
بی او شاید مرا خوب بپندارند…
اما خوب بودنی که حاصل نبودن “خودم “باشد به چه دردم می خورد؟
هرگز آرامش و آزادیم نمی بخشد!
هرگز شادم نمی کند …
و شادی و آرامش و آزادی معنای زندگی من است
هویت من است!
پس “خودم”را بیرون می کشم از اسارت قانونهای نانوشته ی بی معنا …
و او را همراه و همنفس لحظه هایم می کنم
تا به خدا برسم …
چون می دانم “خدا ” در “خودم” حضور دارد.
من خدایی دارم، که در این نزدیکیست…
نه در آن بالاها!
مهربان، خوب، قشنگ…
چهرهاش نورانیست
گاهگاهی سخنی میگوید،
با دل کوچک من،
سادهتر از سخن ساده من
او مرا میفهمد!
او مرا میخواند،
او مرا میخواهد،
او همه درد مرا میداند…
یاد او ذکر من است، در غم و در شادی
چون به غم مینگرم،
آن زمان رقصکنان میخندم…
که خدا یار من است،
که خدا در همه جا یاد من است.
او خدایست که همواره مرا میخواهد،
او مرا میخواند
او همه درد مرا میداند…
انسان است و فراموش کار
از تنهاییش که در بیاید
تنهاییت را دور میریزد
پشت میکند به تو و به گذشته اش
حتی زمانی میرسد که به تو میگوید شما!!!!
طوطی اعتراض کرد و زیبا شد .
کلاغ هم راضی به رضای خدا بود .
اکنون طوطی در قفس است و کلاغ آزاد !
یکی که بهش اعتماد داری… بهت اعتماد داره…
از دلتنگی هاش برات میگه …از دلتنگی هات براش میگی…
آروم میشه…آروم میشی..
حسی که هیچ وقت به تنفر تبدیل نمیشه…
این حس مثل قطره های باران پاکه…!!