ای کاش می شد بعضی هارو سر کلاس کفش ها نشوند؛
شاید یاد می گرفتن...
پیر مرد تهی دست، زندگی را در نهایت فقر و تنگدستی می گذراند و با سائلی برای زن و فرزندانش قوت و غذائی ناچیز فراهم می کرد.
از
قضا یک روز که به آسیاب رفته بود، دهقان مقداری گندم در دامن لباس اش ریخت
و پیرمرد گوشه های آن را به هم گره زد و در همان حالی که به خانه بر می
گشت با پروردگار از مشکلات خود سخن می گفت و برای گشایش آنها فرج می طلبید و
تکرار می کرد : ای گشاینده گره های ناگشوده عنایتی فرما و گره ای از گره
های زندگی ما بگشای.
پیر مرد در حالی که این دعا را با خود زمزمه می کرد
و می رفت، یکباره یک گره از گره های دامنش گشوده شد و گندم ها به زمین
ریخت او به شدت ناراحت شد و رو به خدا کرد و گفت :
من تو را کی گفتم ای یار عزیز
کاین گره بگشای و گندم را بریز
آن گره را چون نیارستی گشود
این گره بگشودنت دیگر چه بود ؟!
پیر
مرد نشست تا گندم های به زمین ریخته را جمع کند ولی در کمال ناباوری دید
دانه های گندم روی همیانی از زر ریخته است! پس متوجه فضل و رحمت خداوندی شد
و متواضعانه به سجده افتاد و از خدا طلب بخشش نمود…
نتیجه گیری مولانا از بیان این حکایت:
تو مبین اندر درختی یا به چاه
تو مرا بین که منم مفتاح راه
در زنــدگــی
زمــان هـایـی وجـود دارد کـه
باید بـیـخـیـال بــود
…باید گـــــذشــــــت
باید بُــــــــریـــــــــد
نــه ایــنـکـه ژســـت روشـنـفـکـرانـه بگیریم ! نـه !
امـا هـرچـه کـه مـقـاومـت کـنـیـم, بــاز هـم :
بــعـــضـی چـیــز هـا را نــمـی تــوان آمـوخـت
بــعــضــی حـــــرف هــا را نـمـی تـوان گــفت
و
بــعــضـی هــا را نـمـی تــوان دوســت “نداشت” . . .
بنابراین استاد بزرگ دستور داد هر وقت زمان مراقبه می رسد یک نفر گربه را گرفته و به ته باغ ببرد و به درختی ببندد .
این روال سال ها ادامه پیدا کرد و یکی از اصول کار آن معبد شد .
سال ها بعد استاد بزرگ در گذشت .
گربه هم مرد .
راهبان آن معبد گربه ای خریدند و به معبد آوردند تا هنگام مراقبه به درخت ببندند تا اصول مراقبه را درست به جای آورده باشند .
سالها بعد استاد بزرگ دیگری رساله ای نوشت در باره ی اهمیت بستن گربه!!!!
شنیده بودم “پــــا” ، قــلب دوم است…
امّا باور نداشتم…
تا آن زمان که فهمیدم،
… وقتی دل مانـــدن ندارم
پای ایستادن هم نیست!ا
گاهی باید ،
شک کند ، به خودش
که ، شاید نبوده ،
و ، نباشد ، هیچ وقت
از بس که دیده نمی شود ..
شایدم چون سنگن هنوز سرجاشونن…یعنی صاف باشی لیز میخوری؟؟!!
تو دنیای کنونی این غیر قابل انکاره مگه نه؟!!!
یا باید سنگ باشی و نا صاف…با باید صاف باشی و سنگین
نقل قولی از یکی از اساتید دانشگاه:
"چندین سال قبل برای تحصیل در دانشگاه سانتا کلارا
کالیفرنیا، وارد
ایالات متحده شده بودم، سه چهار ماه از شروع سال تحصیلی
گذشته بود که یک
کار گروهی برای دانشجویان تعیین شد که در گروه های پنج شش
نفری با برنامه
زمانی مشخصی باید انجام میشد.
دقیقا یادمه از دختر آمریکایی که درست توی نیمکت بغلیم
مینشست و اسمش
کاترینا بود پرسیدم که برای این کار گروهی تصمیمش چیه؟
گفت اول باید برنامه زمانی رو ببینه، ظاهرا برنامه دست یکی
از دانشجوها
به اسم فیلیپ بود.
پرسیدم فیلیپ رو میشناسی؟
کاترینا گفت آره، همون پسری که موهای بلوند قشنگی داره و
ردیف جلو میشینه!
گفتم نمیدونم کیو میگی!
گفت همون پسر خوش تیپ که معمولا پیراهن و شلوار روشن شیکی
تنش میکنه!
گفتم نمیدونم منظورت کیه؟
گفت همون پسری که کیف وکفشش همیشه ست هست باهم!
بازم نفهمیدم منظورش کی بود!
اونجا بود که کاترینا تون صداشو یکم پایین آورد و گفت فیلیپ
دیگه، همون
پسر مهربونی که روی ویلچیر میشینه…
این بار دقیقا فهمیدم کیو میگه ولی به طرز غیر قابل باوری
رفتم تو فکر،
آدم چقدر باید نگاهش به اطراف مثبت باشه که بتونه از ویژگی
های منفی و
نقص ها چشم پوشی کنه…
چقدر خوبه مثبت دیدن…
یک لحظه خودمو جای کاترینا گذاشتم ، اگر از من در مورد
فیلیپ میپرسیدن و
فیلیپو میشناختم، چی میگفتم؟
حتما سریع میگفتم همون معلوله دیگه!!
وقتی نگاه کاترینا رو با دید خودم مقایسه کردم خیلی خجالت
کشیدم…
شما چی فکر میکنید؟
چقد عالی میشه اگه ویژگی های مثبت افراد رو بیشتر ببینیم و
بتونیم از نقص
هاشون چشم پوشی کنیم
ﻣﺮﺍﻗﺐ ﻫﻤﯿﻦ “ﺩﻭﺳﺘﺖ ﺩﺍﺭﻡ” ﻫﺎ
“ﻋﺰﯾﺰﻡ” ﻫﺎ
“ﻣﻬﺮﺑﺎﻧﻢ” ﻫﺎ
ﻣﺮﺍﻗﺐ ﺑﺎﺷﯿﺪ!
ﺑﻌﻀﯽ ﻫﺎ ﺑﺎﺯﯼ ﺑﺎ ﮐﻠﻤﺎﺕ ﺭﺍ ﺧﻮﺏ ﻣﯽ ﺩﺍﻧﻨﺪ ﻏﺮﯾﺒﻪ ﻫﻢ ﻧﯿﺴﺘﻨﺪ !
ﻫﻤﯿﻨﻬﺎﯾﯽ ﻫﺴﺘﻨﺪ ﮐﻪ ﺍﺯﺟﺎﻥ ﻣﯽ ﮔﻮﯾﻨﺪ ﻭ ﺩﻟﺒﺮﯼ ﻣﯽ ﮐﻨﻨﺪ!
ﻫﻤﯿﻨﻬﺎﯾﯽ ﮐﻪ “ﺁﺷﻖ” ﻣﯽ ﺷﻮﻧﺪ ﺗﺎ ﺍﺩﺍﯼ”ﻋﺎﺷﻖ” ﺭﺍ ﺩﺭﺁﻭﺭﻧﺪ!
ﺑﯿﭽﺎﺭﻩ ﻋﺸﻖ!
ﺑﺎﺯﻫﻢ ﺳﺮﺵ ﮐﻼﻩ ﻣﯽ ﮔﺬﺍﺭﻧﺪ ﺁﻧﻬﺎﯾﯽ ﮐﻪ،
ﻧﻪ ﻻﯾﻖ ﻋﺸﻘﻨﺪ ﻭ ﻧﻪ ﺍﻧﺴﺎﻥ !
۲- آن چه دیگران در مورد شما فکر میکنند به شما ارتباطی ندارد.
۳- گذشت زمان تقریباً داروی هر دردی است؛ به زمان کمی فرصت دهید.
۴- کسی دلیل و مسئول خوشبختی شما نیست؛ خودتان مسئولید.
۵- زندگی خود را با دیگران مقایسه نکنید؛ ما هیچ خبر نداریم که زندگی آنها برای چه و چگونه است.
۶- زیاد فکر نکنید؛ اشکالی ندارد که جواب بعضی چیزها را ندانیم.
۷- لبخند بزنید؛ شما مسئول حل تمام مشکلات دنیا نیستید.
و برمی گشت !
پرسیدند :
چه می کنی ؟
پاسخ داد :
در این نزدیکی چشمه آبی هست و من مرتب نوک خود را پر از آب می کنم و آن را روی آتش می ریزم!
گفتند :
حجم آتش در مقایسه با آبی که تو می آوری بسیار زیاد است…
و این آب فایده ای ندارد…!
گفت :
شاید نتوانم آتش را خاموش کنم،
اما آن هنگام که خداوند می پرسد :
زمانی که دوستت در آتش می سوخت تو چه کردی؟!!
پاسخ میدم :
هر آنچه از من بر می آمد!!!
روی ساحل نوشت : دریا دزد کفش های من
مردی که از دریا ماهی گرفته بود
روی ماسه ها نوشت :
دریا سخاووتمندترین سفره هستی
.
.
موج آمد و جملات را با خود شست…
…
تنها این پیام باقی ماند
حرف های دیگران را در وسعت خویش حل کن تا دریا بمانی.
پیرزنی
از آنجا رد میشد وقتی مسجد را دید به یکی از کارگران گفت: فکر کنم یکی از
مناره ها کمی کجه! کارگرها خندیدند. اما معمار که این حرف را شنید، سریع
گفت: چوب بیاورید! کارگر بیاورید! چوب را به مناره تکیه بدهید. فشار بدهید.
فششششششااااررر…!!!
و مدام از پیرزن میپرسید: مادر، درست شد؟!!
مدتی طول کشید تا پیرزن گفت: بله! درست شد!!! تشکر کرد و دعایی کرد و رفت…
کارگرها حکمت این کار بیهوده و فشار دادن مناره را از معمار با تجربه پرسیدند؟!
معمار
گفت: اگر این پیرزن، راجع به کج بودن این مناره با دیگران صحبت میکرد و
شایعه پا میگرفت، این مناره تا ابد کج میماند و دیگر نمیتوانستیم اثرات
منفی این شایعه را پاک کنیم… این است که من گفتم در همین ابتدا جلوی آن را
بگیرم!
تو زندگی هست
... که سرجمع چند دقیقه هم نیستا ...!
اما یه عمر یادش آدم رو داغون میکنه ...!
دآشتی از این لحظه ها ؟
ﮐﺎﺭﺕ ﺍﻓﺘﺨﺎﺭ ﻣﯿﮑﻨﯽ ...
ﺩﺧﺘﺮ ﺧﺎﻧﻤﯽ ﮐﻪ ﺑﻪ ﺍﺗﻮ ﺯﺩﻥ ﻭ ﺷﻤﺎﺭﻩ ﮔﺮﻓﺘﻦ ﺍﻓﺘﺨﺎﺭ
ﻣﯿﮑﻨﯽ ...
ﺩﺧﺘﺮ ﺧﺎﻧﻤﯽ ﮐﻪ ﭼﭗ ﭼﭗ ﻧﮕﺎﻩ ﮐﺮﺩﻥ ﯾﻪ ﭘﺴﺮ ﻭ ﻣﯿﺮﯼ
ﻭﺍﺳﻪ ﺩﻭﺳﺘﺎﺕ ﺗﻌﺮﯾﻒ ﻣﯿﮑﻨﯽ ﻭ ﺩﻟﺖ ﺧﻮﺷﻪ ﮐﻪ ﺩﻭﺳﺘﺎﺕ
ﺑﻪ ﺗﻮ ﺣﺴﻮﺩﯾﺸﻮﻥ ﺷﺪﻩ ...
ﺩﺧﺘﺮ ﺧﺎﻧﻤﯽ ﮐﻪ ﻣﯿﮕﯽ ﺍﺯ ﺍﯾﻦ ﺳﺮ ﺧﯿﺎﺑﻮﻥ ﺗﺎ ﺍﻭﻥ ﺳﺮ
ﺧﯿﺎﺑﻮﻥ، ﺑﺮﺍﺕ ﺻﻒ ﮐﺸﯿﺪﻥ ﻭﮐﯿﻒ ﻣﯿﮑﻨﯽ ....
،ﺁﻗﺎ ﭘﺴﺮﯼ ﮐﻪ ﺍﻓﺘﺨﺎﺭﺕ ﺍﯾﻨﻪ ﮐﻪ ﺟﻠﻮ ﭘﺎﯼ. ﻫﺮ ﺩﺧﺘﺮﯼ
ﺗﺮﻣﺰ ﻣﯿﺰﻧﯽ ﺑﻬﺖ ﺭﺍﻩ ﻣﯿﺪﻩ ...
ﺁﻗﺎ ﭘﺴﺮﯼ ﮐﻪ ﺩﻟﺖ ﺧﻮﺷﻪ ﻫﺮ ﺭﻭﺯ ﺑﺎ ﯾﻪ ﺭﻧﮓ ﺩﺧﺘﺮ
ﻣﯿﺮﯼ ﺑﯿﺮﻭﻥ ...
،ﺁﻗﺎ ﭘﺴﺮﯼ ﮐﻪ ﺩﻟﺖ ﺧﻮﺷﻪ ﺑﻪ ﻣﻮﻫﺎﯼ ﻓﺸﻨﺖ ﻭ ﻓﮑﺮ
ﻣﯿﮑﻨﯽ ﺩﺧﺘﺮﺍ ﺑﻬﺖ ﻧﻪ ﻧﻤﯿﮕﻦ ...
ﺑﻌﻠﻪ ﺑﺎ ﺷﻤﺎﻡ ﺧﻮﺷﺤﺎﻝ ﻧﺒﺎﺵ ﻋﺰﯾﺰﻡ
ﺟـــﻨــــﺲ ﺍﺭﺯﻭﻥ ﺯﯾـــــﺎﺩ ﻣــﺸـــﺘــــﺮﯼ ﺩﺍﺭﻩ !!!
دلت میخواهد کسـی در آغوشت بگیرد
دلت میخواهد یک نفر کنارت باشد
تا گرمت کند ، تا آرامت کند
مهم نیست آب شدن… نیست شدن…
مهم آن آرامــش است
حتـی برای چند لحظه …!
اگر کسی بیش از حد میخوابد، مطمئن باشید که او احساس تنهایی میکند.
اگر کسی کمتر حرف میزند و یا در زمان حرف زدن بسیار سریع صحبت میکند؛ این بدان معنیست که رازی برای پنهان کردن دارد.
اگر کسی قادر نیست بگرید، او شخصیتی ضعیف است.
اگر کسی بطور غیر نرمال غذا میخورد، از استرس و فشارِ زیاد رنج میبرد.
اگر کسی به سادگی میگرید، حتا در برابر مسائل خیلی ساده، او فردی بی گناه و دل نازک است.
اگر کسی به سرعت عصبانی میشود، حتا برای مسائل کوچک و پیش پا افتاده، این بدان معناست که او عاشق شده است.
اگر به اطراف خود بخوبی نگاه کنید، همه این موارد را خواهید یافت …
دیگران را بفهمیم…
جغدی روی کنگرههای قدیمی دنیا نشسته بود. زندگی را تماشا میکرد.رفتن و رد پای آن را.و آدمهایی را میدید که به سنگ و ستون، به در و دیوار دل میبندند. جغد اما میدانست که سنگها ترک میخورند، ستونها فرو میریزند، درها میشکنند و دیوارها خراب میشوند. او بارها و بارها تاجهای شکسته، غرورهای تکه پاره شده را لابهلای خاکروبههای قصر دنیا دیده بود. او همیشه آوازهایی درباره دنیا و ناپایداریاش میخواند؛ و فکر میکرد شاید پردههای ضخیم دل آدمها، با این آواز کمی بلرزد.
روزی کبوتری از آن
حوالی رد میشد، آواز جغد را که شنید، گفت: بهتر است سکوت کنی و آواز
نخوانی. آدمها آوازت را دوست ندارند. غمگینشان میکنی. دوستت ندارند.
میگویند بدیمنی و بدشگون و جز خبر بد، چیزی نداری.
قلب جغد پیرشکست و دیگر آواز نخواند.
سکوت
او آسمان را افسرده کرد. آن وقت خدا به جغد گفت: آوازخوان کنگرههای
خاکی من! پس چرا دیگر آواز نمیخوانی؟ دل آسمانم گرفته است.
جغد گفت:
خدایا! آدمهایت مرا و آوازهایم را دوست ندارند. خدا گفت: آوازهای تو بوی
دل کندن میدهد و آدمها عاشق دل بستناند. دل بستن به هر چیز کوچک و هر
چیز بزرگ. تو مرغ تماشا و اندیشهای! و آن که میبیند و میاندیشد، به هیچ
چیز دل نمیبندد؛ دل نبستن سختترین و قشنگترین کار دنیاست. اما تو بخوان و
همیشه بخوان که آواز تو حقیقت است و طعم حقیقت تلخ.
جغد به خاطر خدا باز هم بر کنگرههای دنیا میخواند. و آن کس که میفهمد، میداند آواز او پیغام خداست که میگوید:
آن چه نپاید، دلبستگی را نشاید
بسیاری هم
غرولند میکردند که این چه شهری است که نظم ندارد. حاکم این شهر عجب مرد
بیعرضهای است و… با وجود این هیچ کس تخته سنگ را از وسط راه برنمیداشت…!
نزدیک
غروب، یک روستایی که پشتش بار میوه و سبزیجات بود، نزدیک سنگ شد. بارهایش
را زمین گذاشت و با هر زحمتی بود تخته سنگ را از وسط جاده برداشت و آن را
کناری قرار داد.
ناگهان کیسهای را دید که وسط جاده و زیر تخته سنگ قرار داده شده بود. کیسه را باز کرد و داخل آن سکههای طلا و یک یادداشت پیدا کرد.
پادشاه در آن یادداشت نوشته بود:
” هر سد و مانعی میتواند یک شانس برای تغییر زندگی انسان باشد. “
که خودش تصمیم بگیرد!
تو فقط بخواه و آرزو کن
اما پیشاپیش شاد باش!
و ایمان داشته باش که رویاهایت
هم چون بارانی در حال فرو ریختنند!
پیشاپیش شاد باش و شکر گذار
چرا که خداوند نه به قدر رویاها
بلکه به اندازه ایمان و اطمینان توست که می بخشد!
غصه هایت که ریخت، تو هم همه را فراموش کن
دلت را بتکان …
اشتباهایت وقتی افتاد روی زمین
بگذار همانجا بماند …
فقط از لا به لای اشتباه هایت، یک تجربه را بیرون بکش !
قاب کن و بزن به دیوار دلت …
دلت را محکم تر اگر بتکانی
تمام کینه هایت هم می ریزد
و تمام آن غم های بزرگ
و همه حسرت ها و آرزوهایت …
باز هم محکم تر از قبل بتکان
تا این بار همه آن عشق های بچه گربه ای هم بیفتد!
حالا آرام تر، آرام تر بتکان
تا خاطره هایت نیفتد …
تلخ یا شیرین، چه تفاوت می کند؟
خاطره، خاطره است …
باید باشد، باید بماند …
کافیست؟
نه، هنوز دلت خاک دارد …!
یک تکان دیگر بس است
تکاندی؟
دلت را ببین
چقدر تمیز شد… دلت سبک شد؟
حالا این دل جای “ او ”ست
دعوتش کن
این دل مال “ او ”ست…
همه چیز ریخت از دلت، همه چیز افتاد و حالا
و حالا تو ماندی و یک دل
یک دل و یک قاب تجربه
یک قاب تجربه و مشتی خاطره
مشتی خاطره و یک “ او ”…
خـانه تـکانی دلـت مبـارک …
تلخ کردن لحظاتـــــ زندگیمان
برای کسی که در دوری ما
شیرین ترین لحظاتــــــ زندگی اش را سپری می کند . . . !