-
صافی...
پنجشنبه 1 اسفند 1392 23:05
ما در هیچ حال قلب هایمان خالی از غم نخواهد شد چرا که غم ودیعه یی ست طبیعی که ما را پاک نگه می دارد انسان های بی اندوه به معنای متعالی کلمه هرگز ” انسان ” نبوده اند و نخواهند بود از این صافی انسان ساز نترس نادر ابراهیمی
-
فراموشی
چهارشنبه 30 بهمن 1392 20:22
ما از وحشت فراموش کردن دیگران است که عکس آنها را به دیوار می کوبیم یا روی تاقچه می گذاریم ؛ یک وفاداری کاذب…خود ما به عکس هایی که به دیوارهای اتاقمان می کوبیم نگاه نمی کنیم ، یا خیلی به ندرت و تصادفا” نگاه میکنیم . ما به حضور دائم و به چشم نیامدنی آن ها عادت می کنیم. عکس ، فقط برای مهمان است…این را یادتان باشد که ذره...
-
روز طولانی
چهارشنبه 30 بهمن 1392 20:18
چه خوبست مراقب کسی باشی در این هوا برایش چای بریزی و روی بخار شیشه نامش را بنویسی سرما دوست دارد آدم ها را به هم نزدیک کند وگرنه چرا این همه طولانیست امروز…..
-
عینک بدبینی
شنبه 26 بهمن 1392 23:29
زن و مرد جوانی به محله جدیدی اسبابکشی کردند. روز بعد ضمن صرف صبحانه، زن متوجه شد که همسایهاش درحال آویزان کردن رختهای شسته است و گفت:«لباسها چندان تمیز نیست. انگار نمیداند چطور لباس بشوید. احتمالآ باید پودر لباسشویی بهتری بخرد.» همسرش نگاهی کرد اما چیزی نگفت. هر بار که زن همسایه لباسهای شستهاش را برای خشک شدن...
-
حکمت
شنبه 26 بهمن 1392 23:27
خدایا حکمت قدم هایی که برایمان بر میداری بر ما آشکار کن، تا درهایی که به سویمان میگشایی ندانسته نبندیم و درهایی که به رویمان میبندی به اصرار نگشاییم .
-
مصلحت
چهارشنبه 23 بهمن 1392 01:34
مصلحت!!! اگر نبود، چرا؟ چرا به پست هم خوردیم؟ چرا آغوشمان یکی شد؟ چطور حسِ آغوشت شیرین ترین حس شد؟ شیرین تر از عسل، آره عسل می خواستم، اما مانعم شد مصلحت زنجیر به دست دست و پایم، بلکه زبانم را هم زنجیر کرد من مصلحت را پذیرفتم نه بخاطر خودم... م.ن *میدونم از توضیح بدت میاد، اتفاقاتو خیلی خلاصه نوشتم و میدونم که هیچ وقت...
-
پرواز شاهین
سهشنبه 22 بهمن 1392 01:43
پادشاهی دو شاهین کوچک به عنوان هدیه دریافت کرد. آنها را به مربی پرندگان دربار سپرد تا برای استفاده در مراسم شکار تربیت کند. یک ماه بعد، مربی نزد پادشاه آمد و گفت که یکی از شاهینها تربیت شده و آماده شکار است اما نمیداند چه اتفاقی برای آن یکی افتاده و از همان روز اول که آن را روی شاخهای قرار داده تکان نخورده است. این...
-
گلایـه منتسب به دکتر شریـعتی از خـدا و جـواب سهراب سپـهری
شنبه 19 بهمن 1392 01:11
گلایـه دکتر شریـعتی از خـدا خدایا کفر نمیگویم، پریشانم، چه میخواهی تو از جانم؟! مرا بی آنکه خود خواهم اسیر زندگی کردی. خداوندا! اگر روزی ز عرش خود به زیر آیی لباس فقر پوشی غرورت را برای تکه نانی به زیر پای نامردان بیاندازی و شب آهسته و خسته تهی دست و زبان بسته به سوی خانه باز آیی زمین و آسمان را کفر میگویی نمیگویی؟!...
-
اعتیاد
شنبه 19 بهمن 1392 00:44
ﻣﺸﻜﻞ ﺍﻳﻨﺠﺎﺳﺖ ﻛﻪ ﻫﻤﻴﺸﻪ ﺑﺮﺍﻱ ﻓﺮﺍﺭ ﺍﺯ ﺩﺳﺖ ﻳﻚ ” ﺁﺩﻡ ” ﺑﻪ ” ﺁﺩﻡ ” ﺩﻳﮕﺮﻱ ﭘﻨﺎﻩ ﺑﺮﺩﻩ ﺍﻳﻢ … ﺍﻋﺘــﯿـﺎﺩ ﺑـﻪ ﺁﺩﻣـﻬــﺎ ،ﺑــﺪﺗــﺮﻳــﻦ ﻧـــﻮﻉ ﺍﻋـﺘـﻴـــﺎﺩ ﺍﺳـــﺖ
-
خوبه گاهی اینطور فکر کنیم
جمعه 18 بهمن 1392 22:10
گذشته ی من گذشت ..! حتی می توانم بگویم درگذشت … و من برایش ماهها و روزها سوگواری و سکوت کردم ….. خاطراتم را زیر و رو کردم و ای کاشهای فراوان گفتم ..! ولی دیگر بس است ! من به شروعی دیگر می اندیشم و به شروع زندگی دیگر و حس ناب تازه شدن من آیندتو خیلی خوب دیدم
-
دلتنگی
جمعه 18 بهمن 1392 21:55
دلتنگی خیابان شلوغی است که تو در میانه اش ایستاده باشی ببینی می آیند ببینی می روند و تو همچنان ایستاده بـاشـی!!
-
صحبت حضرت سلیمان و مورچه
چهارشنبه 16 بهمن 1392 01:33
حضرت سلیمان (ع ) در کنار دریا نشسته بود ، نگاهش به مورچه ای افتاد که دانه گندمی را باخود به طرف دریا حمل می کرد .سلیمان (ع) همچنان به او نگاه می کرد که دید او نزدیک آب رسید.در همان لحظه قورباغه ای سرش را از آب دریا بیرون آورد و دهانش را گشود ، مورچه به داخل دهان او وارد شد ، و قورباغه به درون آب رفت. سلیمان مدتی در...
-
خدایا با من حرف بزن
چهارشنبه 16 بهمن 1392 01:26
مرد نجواکنان گفت :« ای خداوند و ای روح بزرگ ، با من حرف بزن .» و چکاوکی با صدای قشنگی خواند ، اما مرد نشنید . و سپس دوباره فریاد زد : « با من حرف بزن » و برقی در آسمان جهید و صدای رعد در آسمان طنین افکن شد ، اما مرد باز هم نشنید . مرد نگاهی به اطراف انداخت و گفت : « ای خالق توانا ، پس حداقل بگذار تا من تو را ببینم .»...
-
ناگهان...
چهارشنبه 16 بهمن 1392 01:22
دور میشویم ناگهان از خاطرِ آدم ها چنان سواری شتاب زده در مه چنان گم کرده راهی در خم یک کوچه عمر لبخندهای ما چون سهم ما از عشق چه کوتاه… چه کوتاه…
-
تنها خودت!
چهارشنبه 16 بهمن 1392 01:20
خــــــودت بــــاش! به اعتـــماد هیچ شانه ای اشــــک نریز… به اعتبار هر اشــــکی هم شانه نبــــاش.. آدمـــــی به خودی خود نمـــی افتد و اگر بیفــــتد… از همــــان سمــــتی می افــــتد که تکیـــه کرده اســـت.
-
سلام!
یکشنبه 13 بهمن 1392 21:25
سلام! حال همهی ما خوب است ملالی نیست جز گم شدنِ گاه به گاهِ خیالی دور، که مردم به آن شادمانیِ بیسبب میگویند با این همه عمری اگر باقی بود طوری از کنارِ زندگی میگذرم که نه زانویِ آهویِ بیجفت بلرزد و نه این دلِ ناماندگارِ بیدرمان! تا یادم نرفته است بنویسم حوالیِ خوابهای ما سالِ پربارانی بود میدانم همیشه حیاط آنجا...
-
نیست...
جمعه 11 بهمن 1392 12:32
ما گشته ایم،نیست!تو هم جستجو مکن آن روزها گذشت دگر آرزو مکن درقلب من سراغ غم خویش را مگیر خاکستر گداخته را زیر و رو مکن درچشم دیگران منشین درکنار من مارا دراین مقایسه بی آبرو مکن راز من است غنچه ی لبهای سرخ تو راز مرا برای کسی بازگو مکن دیدار ما تصور یک بینهایت است بایکدگر دو آینه را روبرو مکن فاضل نظری
-
راستی گمشده ات کیست؟
چهارشنبه 9 بهمن 1392 23:42
سالها رفت و هنوز یک نفر نیست بپرسد از من که تو از پنجره ی عشق چه ها می خواهی؟ صبح تا نیمه ی شب منتظری همه جا می نگری گاه با ماه سخن می گویی گاه با رهگذران،خبر گمشده ای می جویی راستی گمشده ات کیست؟ کجاست؟ صدفی در دریا است؟ نوری از روزنه فرداهاست یا خدایی است که از روز ازل ناپیداست…؟
-
اول و آخـــر!
شنبه 5 بهمن 1392 23:09
نه اولش پیداست و نه آخرش با این همه باید تا آخرش بروم بگذار بنشینم و نفس تازه کنم نترس تصمیم من عوض نمی شود به سنگی بدل نمی شوم که کنار راه افتاده باشد نترس این بار هم که تاول پاهایم خشک شود دوباره عاشقت می شوم دوباره راه می افتم دوباره گم می شوم هر طور شده این راه را تا آخر می روم …
-
عدل
شنبه 5 بهمن 1392 22:35
من…! مرا که میشنـاسی؟! خودمم کسی شبیه هیچکس! کمی که لابه لای نوشته هایم بگردی پیدایم میکنی مهربان، صبور، کمی هم بهانه گیر اگر نوشته هایم را بیابی ، منم همان حوالی ام!! تورا نه عاشقانه نه عاقلانه و نه حتی عاجزانه که تو را عادلانه در آغوش میکشم عدل مگر نه آن است که هر چیز سر جای خودش باشد؟؟!
-
می دانم و نمی دانم!
شنبه 5 بهمن 1392 22:32
چیزی دارد تمام می شود، چیزی دارد آغاز می شود، ترک عادت های کهنه و خو گرفتن به عادت های نو این احساس چنان آشناست، که گویی هزاران بار زندگی اش کرده ام… می دانم و نمی دانم!
-
نمی شود
پنجشنبه 3 بهمن 1392 01:53
این روزها نمی شود عاشق شد! این روزها با وجود دخترهای رنگارنگ.پسرهای زرنگ.نمی شود عاشق شد.با وجود مانی!با ماشین های خیلی قشنگ!با وجود مردی که زن دارد اما…..! این روزها نمی شود عاشق شد!با وجود آدمهای خیلی لعنتی آدمهای پست آدمهای…. باور کن خودت را احمق فرض کرده ای اگر این روزها را باور کنی!
-
عدل
جمعه 13 دی 1392 20:28
من…! مرا که میشنـاسی؟! خودمم کسی شبیه هیچکس! کمی که لابه لای نوشته هایم بگردی پیدایم میکنی مهربان، صبور، کمی هم بهانه گیر اگر نوشته هایم را بیابی ، منم همان حوالی ام!! تورا نه عاشقانه نه عاقلانه و نه حتی عاجزانه که تو را عادلانه در آغوش میکشم عدل مگر نه آن است که هر چیز سر جای خودش باشد؟؟!
-
صدا کن مرا
جمعه 13 دی 1392 20:19
صدا کن مرا صدای تو خوب است صدای تو سبزینه آن گیاه عجیبی است که در انتهای صمیمیت حزن می روید در ابعاد این عصر خاموش من از طعم تصنیف درمتن ادراک یک کوچه تنهاترم بیا تابرایت بگویم چه اندازه تنهایی من بزرگ است و تنهایی من شبیخون حجم ترا پیش بینی نمی کرد و خاصیت عشق این است کسی نیست بیا زندگی را بدزدیم آن وقت میان دو دیدار...
-
باران
جمعه 29 آذر 1392 11:02
ریشه در اعماق اقیانوس دارد شاید این گیسو پریشان کرده بید وحشی باران . یا ، نه ، دریایی است گویی ، واژگونه ، بر فراز شهر ، شهر سوگواران . هر زمانی که فرو می بارد از حد بیش ریشه در من می دواند پرسشی پیگیر ، با تشویش : رنگ این شب های وحشت را تواند شست آیا از دل یاران ؟ چشم ها و چشمه ها خشک اند . روشنی ها محو در تاریکی...
-
داستان "عاقبت طمع کاران!"
شنبه 16 آذر 1392 21:05
روزی روزگاری در روستایی در هند؛ مردی به روستاییها اعلام کرد که برای خرید هر میمون ۲۰ دلار به آنها پول خواهد داد. روستاییها هم که دیدند اطرافشان پر است از میمون؛ به جنگل رفتند و شروع به گرفتنشان کردند و مرد هم هزاران میمون به قیمت ۲۰ دلار از آنها خرید ولی با کم شدن تعداد میمونها روستاییها دست از تلاش کشیدند… به...
-
افسوس که نمی داند...
شنبه 16 آذر 1392 20:59
ماه که عاشق دریا می شود باخواست خودش نقشی می نگارد از خود در دریا اما بی آنکه بخواهد نقشی بر برکه نیز دارد!!!!!!!!! تقصیر ماه چیست دریا فکر میکند او نیز عاشق برکه است افسوس که دریا نمیداند……..
-
زیر باران
شنبه 16 آذر 1392 20:56
چترها را باید بست زیر باران باید رفت فکر را خاطره را زیر باران باید برد با همه مردم شهر زیر باران باید رفت دوست را زیر باران باید برد عشق را زیر باران باید جست زیر باران باید با زن خوابید زیر باران باید بازی کرد زیر باران باید چیز نوشت حرف زد نیلوفر کاشت زندگی تر شدن پی در پی زندگی آب تنی کردن در حوضچه “اکنون” است رخت...
-
آسمان باش!!!
سهشنبه 12 آذر 1392 16:27
نه زمین باش و نه خاک ، که تو را خوار کنند وانگهی ذهن تو را پر ز مردار کنند آسمان باش که خلقی به نگاهت بخرند وز پی دیدن تو ، سر به بالا ببرند
-
امید # نا امید
سهشنبه 12 آذر 1392 16:26
آموخته ام که وقتی ناامید میشوم ، خداوند با تمام عظمتش ناراحت میشود و عاشقانه انتظار میکشد که به رحمتش امیدوار شوم . . .